تنها زیر بارون
خدایابیا قدم بزنیم ...باران از تو...دلتنگی از من...
نظرات شما عزیزان:
روی صندلی نشسته ام وبه آدم هایی که با عجله از کنارم میگذرند مینگرم....غروب است....دلم گرفته....
کاپشنم را روی پایم میگذارم....اشکهایم از گونه هایم سر میخورند و روی کاپشنم میچکند
یک قطره....دو قطره.... سه قطره.....چهارقطره.....
به کاپشنم نگاه میکنم حالا سیلی از قطرات اشک روی کاپشن لیز میخورند و به زمین می افتند....چه تلخ است....دلم برای اشکهایم میسوزد...چشمانم را میبندم تا اشکهایم را نبینند اما صدای قطراتشان به گوشم میخورد....
حالا باید گوش هایم را نیز بگیرم!
دیگر نه چیزی میبینم و نه میشنوم...اشکهایم از فرصت استفاد میکنند و سریع و پشت هم می آیند
این ها را لمس میکنم.....گونه هایم لمسمیکنند....داغی اشکهایم را میفهمم.....
نفس عمیقی میکشم و از جایم بلند میشوم....حالا اشکهایم زیر پاهایم له میشوند....صدای له شدنشان را میشنوم......
راستی وبلاگ قشنگی داری
Power By:
LoxBlog.Com |